دلواره

در پی آرامشم،بی حساب و کتاب ، بی توقع ، بی حرف و حدیث، یا وقوع خواهد یافت یا متلاطم خواهم ماند!

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

پایان

و امروز پایان من بود 

تمام شدم

مرگ باورها 

مرگ امیدها

مرگ دوست داشتن ها

بگویید جوان ناکام

روح ناکام من

تمام

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

امروز بی پایان

امروزم رو باید به یاد داشته باشم

روزی که معلقم

روزی که دارم برای نامعلوم های غیرقابل پیش بینی ، فکر میکنم

امروز رو باید برای همیشه ثبت کنم

روزی که تمام سلول های جسم و روحم برای تغییر،جان دادن برای بقا رو تجربه می کنن

روزی که نه می دونم چی میشه و عواقب تصمیمم چیه و اینکه کجا این بلا تکلیفی به آرامش تبدیل میشه

امروز یا برای ما تولد عشق میشه و یا مرگ پیوند

من همیشه امید داشتم 

من همیشه ساختم 

و همیشه نگه داشتم

امیدوارم امروزم بهترین یادگار عمرم باشه

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

اُردنگی

بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است


  • دل واره
  • ۰
  • ۰

من نبودن

یک وقتهایی باید پوست بیاندازی

کمتر بخندی

لبخند را اسیر قید و بندها و حرمت ها کنی

یک وقت هایی باید یک منِ دیگر از خودت بسازی

منی که باب میل باشد

جدی و موقر

محترم و عامه پسند 

وقتی صدای خنده ای بلند شد 

منِ جدیدت تبسمی بزند و سرش را از شرمی مزخرف که نمی داند چیست، به زیر افکند

چقدر سخت است خودت نباشی که دیگران راحت باشند

چقدر سخت است تو را برای آنچه نیستی بپسندند

چقدر سخت است من نبودن منی که سال‌هاست بزرگش کرده ای

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

از جنس صلح

من آدم جنگیدن نیستم

جنگ را نه بلدم به راه بیندازم و نه برنده آن باشم

جنگ فقط من را ضعیف تر می‌کند و تو دار تر

کاش زبان صلح از شمشیر جنگ برّنده تر بود

کاش جنگی به پا نمیشد

من تماما سفیر صلحم

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

اسارت

روزی می‌رسد که خود را میان کلمات محبوس میبینی

نه راه گریزی داری و نه توان فرار

نه دلت هوای رفتن می کند و نه از این اسارت خوشنود است

هر لحظه اش تو را به عمق فاجعه می کشاند 

و لذت فرو رفتن در این فاجعه نیز به مغز استخوان روحت نفوذ کرده

در اوج سن تکامل عقلانی

در باتلاقی احساسی اسیری

کلمات، چشم و قلب و وجودت را پر می کنند از حس بودن

حسِ خواستن

حسی ممنوعه

حسی نابخشودنی

حسی از ماورای تمام داشته ها

ماورایی اما آلوده ی زمین

کاش زمینی بودنش را می‌شد انکار کرد تا بشود به آن تن داد

اما کلمات همانگونه که تو را مست می کنند

چوبه دار را هم برایت آماده می کنند

پشت هر کدامشان حلقه ی طنابی از احساساتت خفته که چون به باورت رسد ، حلقه را بر گردن افکنده ای

کاش این روزها نبود

نمی آمدند 

نبودند

و به باور نمی نشستند.

هیچ راهی نباید به بلاتکلیفی ختم شود، در نطفه خفه ساختن خصلت ماست.

این یکی را خیلی خوب بلدم

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

سی و پنج

خودم را فراتر از عدد و رقم یافته ام،

فراتر از سیصد و شصت و پنج روزهایی که یک سال به من اضافه می کنند ، 

هیچ کدام نه مشوقند و نه باز دارنده ،

تا آن زمان که بخواهند به جسمم رخنه کنند، آن زمان است که دیگر تسلیم خواهم شد.

شاید همین سی و پنج باشد یا هفتاد هم بشود، 

اما من همیشه دخترک خندان و پر از شور و هیاهوی بی عدد و رقم خواهم ماند.


زادروز کودتایی ام خجسته .




توضیح : خود تحویل گیری شدید.

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

ایدز

ساعت 22:14  ، روی صندلی داروخانه شبانه روزی نشسته ام و منتظرم اسم دخترک را صدا بزنند تا داروهایش را خریداری کنم. خانمی با دو پسربچه حدوداً 3 و 7 ساله ی با نمک سمت راست من نشسته است و پسرها حسابی از سر و کول همدیگر بالا می روند. سمت چپ من یک صندلی خالی هست که پسر جوانی با سن حدوداً 27 سال آن را از آنِ خود می کند. پسرجوان که من قیافه اش را نمی بینم و شَرم زنانه ام هم اجازه نمی دهد سرم را به سمت چپ بچرخانم و به صورتش زُل بزنم ، کتانی های سبز فسفری به پا کرده است و محو شیطنت های پسرک های خوش صورت و به قول خودش بچه آمریکایی شده است.(پسر جوان به آقایی که کنار صندلی اش ایستاده بود میگفت چقدر شبیه بچه آمریکایی ها هستن؟! یعنی ما ایرانی ها اگر بچه موبور و چشم رنگی هم بزاییم بهش میگن بچه آمریکایی!!! آخه ما چقدر خود شیفته ایم ....)

در این میان پسر جوان لاغر اندام و قد بلندی وارد داروخانه شد و به طور ناگهانی با پسر جوان کتانی فسسفری آشنا درآمد و گفت : سلام داداش اینجا چیکار میکنی؟ پسر کتانی فسفری گفت: مریضم ، اومدم دارو بگیرم.

پسر لاغر اندام قد بلند گفت : چقدر لاغر شدی؟رژیم گرفتی یا ورزش میکنی؟

پسر کتانی فسفری گفت: نه بابا گفتم که مریضم . به خاطر اونه که لاغر شدم. ...................... ( این نقطه چینها یعنی آروم حرف زدن و من نتونستم بشنوم چی گفتن)

پسر لاغر اندام قد بلند: آخه چطوری شد؟

پسر کتانی فسفری : حالا نمیشه بگم بعدا بهت زنگ میزنم ، قصه اش مفصله.

پسر لاغر اندام قد بلند : آخه خیلی ناراحت شدم ، چطوری فهمیدی؟

پسر کتانی فسفری:هیچی خیلی ضعیف شده بودم و بی دلیل مریض میشدم. رفتم آزمایش دادم فهمیدم!

خانم سمت راستی من با دو پسرک به ظاهر آمریکایی اش رفته اند و من تمام سلولهای شنوایی ام را بدون اینکه تغییری در چهره و حالت نشستنم مشهود باشد ، بسیج نموده ام تا بفهمم موضوع چیست.

پسر لاغر اندام قد بلند : فهمیدی از چی بود؟

پسر کتانی فسفری: آره بابا ، رفتم در خونه اشون، گفتن شیش ماهه از اینجا رفته.

پسر لاغر اندام قد بلند: داداش خداییش خیلی ناراحت شدم. حالا درمانش چیه؟

پسر کتانی فسفری: درمان؟! هیچی ، دکتر گفته فقط ضعیفت می کنه و سیستم ایمنی بدنت رو اینقدر پایین میاره تا ببینیم چقدر دَووم بیاری.

پسر لاغر اندام قد بلند : ای بابا. اصلا نمی دونم چی بگم. شوکه شدم. خیلی ناراحتم به جون خودت.

قیافه ی پسر لاغر اندام قد بلند اینقدر درهم و متاثر و گرفته است که دلم برایش می سوزد ، البته من صورتش را نمیبینم ولی از لحن و صدایش می شود عمق تاسفش را در چهره اش خواند. من در این لحظه تمام سلولهای شنوایی فضولی ام را مختل کرده و فقط منتظر خواندن اسم دخترک هستم ، نمی دانم به کدامین بهانه جور پلاسم را از صندلی داروخانه شبانه روزی جمع کنم و سریعتر خودم را به خانه برسانم و ضد عفونی کنم. هر چند در ظاهر خیلی معقول و فرهیخته وار نشسته و چون روشن فکران پوزیشن عزیزم با اینکه فهمیدم ایدز داری اما من ازت فرار نمی کنم را به خوبی اجرا می کنم اما واقعا حالم دگرگون شده. ناگهان پسر کتانی فسفری با صدای بلند و خنده ای مسخره در کنارش می گوید: برو گم شو احمق سر کارِت گذاشتم .

پسر لاغر اندام قد بلند : واقعا راست میگی؟

پسر کتانی فسفری: آره بابا گلو درد دارم اومدم دکتر الانم منتظر داروهام رو بگیرم.

در همین حین زنگ گوشی پسر کتانی فسفری به صدا در می آید: آره مامان منتظرم داروهام رو بگیرم. نه بابا گفت یه سرما خوردگی ساده اس.

اسم دخترک را صدا زدند. من با آرامش فراوانی قبض را میگیرم و گورم را از داروخانه گم می کنم. اما خوشحالم هم برای پسر کتانی فسفری و هم برای خودم که با اینکه از درون قُل قُل می جوشیدم ولی لحظه ای هم خودم را جای او تصور کردم و به ماندن روی صندلی ادامه دادم وگرنه من استاد پیچاندن هستم .

یک لحظه تصورش هم در مخیله هیچ بشری نمی گنجد تا چه رسد به واقعیت.

ایدز

توضیح: این عکس مربوط به تیر ماه سال 95 است ، صبح اول وقت خواستم پولی را که راننده قبلی به من داده بود به راننده مسیر بعدی ام  بدهم که این نوشته حالم را عوض کرد. عکس را در اینستاگرامم گذاشتم و خیلی ها از اینکه من پول را دستم گرفتم هم احساس انزجار کردند. 

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

عشق سوسکی !!!

بحثمان بالا گرفته و کم کم داریم وارد مراحل مگه خونه بابات چیکار واست می کردن می شدیم ، حالا فکر نکنید که ما همیشه کارمان بحث و دعوا و تیکه انداختن است ، به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است. اگر واقعیتش را بگویم تا حالا نشده یه حرف نامربوط نثار هم بکنیم و یا اینکه به خانواده های همدیگر توهینی یا بی احترامی بکنیم. بحث های ما بیشتر در مورد چرا این کارها رو نمی کنی و چرا فلان کار رو کردی پیش می آید و طرف محکوم هم سکوت اختیار می کند و بعد از خاتمه بحث راهش را می گیرد و مشغول کارهایی می شود که در بحث به آن اشاره مستقیم شد.

مثلا یک مورد بنده به عنوان شاکی وارد بحث شده و در مورد انداختن جورابهای روزانه همسر جان در گوشه اتاق خواب در حال غر غر کردن و انتقاد بودم و راه حل را هم ارائه می کردم که : خوب خیلی دستت درد میگیره ببری بندازی تو سبد لباس چرکا ؟ حالا که اینجوریه منم دیگه برات جوراب نمی شورم تا بدونی بی جورابی یعنی چی. همسر جان جهت دفاع از خود بی هیچ کلامی جورابها را راهی سبد لباسها می کند و بحث خاتمه می یابد.

یک بار بنده متهم ردیف اول بودم و حجم اتهامات به مقدار زیادی بر من فشار آورده بود، ناگهان کودک درونم به فریادم رسید و جهت خاتمه بحث چنان فریادی سر دادم ، سوووووووسک ، سوووووووووسک ، که همسر جان قالب تهی کرده و تمام قد روی مبل ایستاده و تمامی اتهاماتی که به من زده بود را نه تنها فراموش کرد بلکه دست به دامانم شده بود تا سوسک کذایی را سریعتر راهی دیار حق نمایم. بماند که بعد از این اتفاق تعداد بحث های ما در حد قابل توجهی تنزل یافت ، اما هنوز هم خودم را برای ترسی که در جانش انداختم نبخشیده ام.

خیلی وقت ها هم هست که غرق در دنیای مجازی ، نمی داند که در چه مکان و زمانی است . همین جاست که نعره ی سووووووووسک سر دادن همانا و به دنیای واقعی فراخواندنش همانا. این مساله که وجود سوسک برای بنده مزیتی انکار نشدنی است ، درست ، اما زیباترین قسمتش همین عشق سوسکی است که در وجود من می اندازد. از ترسیدنش غش و ضعف می روم و از قدرت خبیثانه ام در نبرد با یک سوسک جهت ربودن قلب معشوق لذت می برم. یک بار جهت غلبه بر این ترس ، برایش کلاس آموزش سوسک گیری به روش دستمال کاغذی و پشه کش ضربتی را بر پا نمودم که سودی نداشت جز زیادت عشق در من . 

  • دل واره
  • ۰
  • ۰

مهاجرت

خیلی سخته که برای یک وبلاگ وقت و انرژی صرف کنی و بعد با یه عذر خواهی همه چی رو از دست رفته ببینی.

من یک کوچ کرده از پرشین بلاگ هستم.

 من رو اینجا بیشتر میتونین بشناسید.

  • دل واره